۳۰ تیر ۱۳۸۸



اين روزها
احساسم که بر کاغذ مي نشيند
پاک مي شود!
آمار حاکي است
ورق برگشته
روي کاغذ,
همه باخته ايم!





با شنيدن
دسته گل به آب دادنت,
ياد لحاف تُشَک بچگي ات ميافتم
و
جدال افکار شبانه
براي
بي آبرويي فردا
آنگاه شلاق خورشيد وُ
بعد
به دارکشيدن در حياط ...





مادري
شعرهايش را
با ساده ترين کلمه ي جهان
کوتاهِ کوتاه سروده,
به زيباترين نام.
گريه!
.
مي شناسيدش؟
ما فرزند شعرهاي او
زاده ي دردهاي دور
بيا
سوزش ناتمام زخم ها را
بسراييم
با آه !
با اشک!






سايه هاي شبِ بازيگوش
دستانم را
به بازي مي گيرند
در ترسِ ترديد عشق,
شبي
كه هراس چشمانت
خواب را مي شكند.
و
باز
روايتِ ديگرِ جدايي...





انگار خِشتِ اول کج بوده!
که وقتي حرفِ آخر را زدي
شانه ام لرزيد
و
خراب شدم...




۲۹ تیر ۱۳۸۸

مرا ببر





چون برگِ خزان

خسته ام.

اي باد!

لحظه اي

دستم را بگير...



۲۷ تیر ۱۳۸۸

1

از تو
فقط سجاده ات را به ياد دارم
با بوي گل هاي محمدي
و نبات
مهربانو!
براي يک بار
تو عشق ات را به من بده
من هم برايت
يک عمر
سوزن نخ مي کنم.